پینه های دستان پیرمرد دیدن داشت
خوردن نان خشک با جاری شدن خون آبه دستهایش
و
امید صبح تازه
کمی از نان خشکش را برای صبحانه کنار گذاشت
یاد جوانیش افتاد
در لاله زار قدم میزد
چه روزگاری پشت سر گذارده بود
و اینک تنهای تنهای
در تلویزیون همسایه
ماهواره نشان میداد:بفرمائید شام!!!